معنی کلمه چرده در لغت نامه دهخدا
ببالا دراز و به بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.فردوسی.کی تواند سپیدچرده شدن
آنکه کرد ایزدش سیه چرده.سنائی.ز آفتاب و ز مهتاب کرده جامه تو
بروز سرخ و سپید و بشب سیه چرده.سوزنی.سواد طره توقیع تو بر آتش رنگ
سیاه چرده کند مشک را ز محروری.اثیرالدین اخسیکتی ( از جهانگیری ).سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.سعدی.آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.حافظ.|| اسبی را نیز گویند که بور باشد، یعنی سرخ رنگ باشد. ( برهان ). کمیت و اسب سرخ تیره رنگ. ( ناظم الاطباء ). رجوع به چرزه شود. || ملخ سیاه. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به سیه چرده و سیاه چرده شود.