معنی کلمه چربه در لغت نامه دهخدا
ورق به خامه نقاش داده چربه سور
ز بس که گرده او کرده برق جولانی.ملاطغرا ( در تعریف دلدل از آنندراج ).و رجوع به چربک شود. || پرده ای که بر روی شیر بندد و آنرا قیماق گویند. ( برهان ). سرشیر که بترکی قیماق گویند. ( انجمن آرا ). چربی که بر روی شیر بندد و بهندیش ملائی گویند. ( شرفنامه منیری ).قیماق و پرده ای که بر روی شیر بندد. ( ناظم الاطباء ). چربک. پرده چربی روی شیر که سرشیر گویند :
باز بر خمره دوشاب زن و روغن خوش
آنزمان دست بسوی عسل و چربه درآر.بسحاق.و رجوع به چربک شود. || چربی. || چرخه و دور. ( ناظم الاطباء ).