معنی کلمه چراغ در لغت نامه دهخدا
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. ( ناظم الاطباء ). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوه گاز و برق روشنی میدهد. ( فرهنگ نظام ). آلت روشنائی که مایه آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست. هر چیز، باستثنای شمع و شعله آتش ، که وسیله برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سِراج. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سِناج. ( منتهی الارب از قول ابن سیدة ). سَنیج. مِصباح. نِبراس. ( منتهی الارب ). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. ( ناظم الاطباء ). لامپا. لامپ. بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است. و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته ، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیله آنها را از کتان یااز لباسهای کهنه کاهنان ترتیب میدادند. ( از قاموس کتاب مقدس ) :
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.فضل ربنجنی ( از لباب الالباب چ اروپا ص 248 ).ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.رودکی.کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.رودکی.ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.دقیقی.بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ.فردوسی.هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.فردوسی.چو دریا و چون کوه و چون باغ وراغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.فردوسی.ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار