معنی کلمه چدار در لغت نامه دهخدا
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار.عنصری ( در صفت اسب ).درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغها حبس نیام و مرکبان بند چدار.مسعودسعد.تا گشته ای پیاده ز چشمم روان مژه
گلگون اشک را نتواند چدار شد.میریحیی ( از آنندراج )مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چاره ٔخر.قاآنی.رجوع به اشکیل و شکیل و شکال شود.