چامه

معنی کلمه چامه در لغت نامه دهخدا

چامه. [ م َ / م ِ ]( اِ ) شعر بود. ( فرهنگ اسدی ). بمعنی شعر باشد عموماً. ( برهان ). مطلق شعر را گفته اند. چکامه نیز آمده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). هر کلام موزون و شعر عموماً. ( ناظم الاطباء ). شعر در مقابل نثر که «چانه » باشد. منظومه. نشید. سخن منظوم و موزون. کلام مقفی :
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود و گه چانه.( از فرهنگ اسدی ). || غزل را گویند خصوصاً و آن مطلعی است با ابیات متوازنه متشارکه در قافیه و ردیف کمتر از هفده بیت. ( برهان ). غزل را گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غزل خصوصاً. ( ناظم الاطباء ). ( فرهنگ نظام ). || سرود. ( نسخه ای از فرهنگ اسدی ) ( ناظم الاطباء ). نغمه. ( ناظم الاطباء ). آهنگ. آواز. دستگاه موسیقی :
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گرانسنگ جام بلور.فردوسی.همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است.فردوسی.بگوش زن جادو آمد سرود
همان چامه رستم و زخم رود.فردوسی.برآورد رامشگر زابلی
زده چنگ بر چامه کابلی.فردوسی.یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.فردوسی ( از فرهنگ اسدی ).سرمایه عشقند چوبر چامه سرایند
پیرایه نازند چو در خدمت یارند.سنایی.بزد دست و طنبور در بر گرفت
سرائیدن چامه اندر گرفت.؟ ( از فرهنگ اوبهی ). بمعنی سخن هم آمده است. چه چامه دان سخندان را گویند. ( برهان ). سخن و قول. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه چامه در فرهنگ معین

(مِ ) (اِ. ) سرود، شعر.

معنی کلمه چامه در فرهنگ عمید

۱. شعر: چون آن چامه بشنید بهرام گور / بخورد آن گران سنگ جام بلور (فردوسی: ۶/۴۸۲ ).
۲. غزل.
۳. سرود، نغمه: بتان چامه و چنگ برساختند / ز بیگانه ایوان بپرداختند (فردوسی: ۶/۵۲۱ ).

معنی کلمه چامه در فرهنگ فارسی

شعر، غزل، سرود
( اسم ) ۱- شعر مقابل چانه .۲- سرود نغمه .
شعر بود . بمعنی شعر باشد عموما . یا غزل را گویند خصوصا و آن معطلی است با ابیات متوازن. متشار که در قافیه و ردیف کمتر از هفده بیت .

معنی کلمه چامه در فرهنگ اسم ها

اسم: چامه (دختر) (فارسی) (تلفظ: čāme) (فارسی: چامه) (انگلیسی: chame)
معنی: شعر، غزل، سرود، نغمه، شعری که با آواز خوانده میشد، شعری که با آواز خوانده می شود

معنی کلمه چامه در دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:قصیده

معنی کلمه چامه در ویکی واژه

سرود، شعر.

جملاتی از کاربرد کلمه چامه

چو آن چامه بشنید بهرام گور بخورد آن گران سنگ جام بلور
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه خویش در حق وی کنی اینسان گهر افشانی را
بگویم یکی چامه ی آبدار به توصیف یازنده ی ذوالفقار
نامه ای در ضیا چو مهر منیر چامه ای در صفا چوآب روان
گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
بفرمود تا چنگ برداشت ماه بدان چامه کز پیش فرمود شاه
خامه‌ام تفنگ آمد چامه‌ام شرپنل توپ «حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شلیک است
همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است
بود بچامه ابداع شوکتت مطلع بود بنامه ایجاد حشمتت عنوان