معنی کلمه چارپای در لغت نامه دهخدا
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای.فردوسی.تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای.فردوسی.ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای.فردوسی.بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.فردوسی.به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای.فردوسی.درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای.فردوسی.کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای.فردوسی.مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای.فردوسی.همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای.فردوسی.به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای.فردوسی.ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.فردوسی.ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای.فردوسی.در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای.فردوسی.ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای.فردوسی.با چنین چارپای لنگ بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار.سنائی.در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای.نظامی. || گوسپند و گاو :
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای.فردوسی.ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای.فردوسی. || چارپایه تخت :
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان ، ارکان تازه بینی.خاقانی.