معنی کلمه چار در لغت نامه دهخدا
چار. ( عدد، ص ، اِ ) مخفف «چهار» که به عربی «اربعة» گویند. ( برهان ). رجوع به «چهار» شود :
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبی ها و زشتی.دقیقی.جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر.فردوسی.چنین گفت روشندل پارسی
که بگذشت سال از برش چارسی.فردوسی.خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب.فردوسی.همان باژ کشور که بد چاربار
ز دینار رومی هزاران هزار.فردوسی.همی داشت خود در دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روز چار.فردوسی.به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من.فردوسی.همیشه به پیش سپهدار پیل
طلایه پراکنده بر چار میل.فردوسی.بفرمودتا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار.فردوسی.ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش.فردوسی.کمان را بمالید جنگی به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.فردوسی.کنیزک بدش چار چون آفتاب
کسی روی ایشان ندیده بخواب.فردوسی.از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلا لک هزار.اسدی ( گرشاسبنامه ص 200 ).هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.خاقانی.اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت.نظامی.چار کس را داد مردی یک درم
هر یکی افتاده از شهری بهم.مولوی.گویند چاره اش به زر و سیم و صبر کن
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست.سلمان.
چار. ( اِ ) چاره. گزیر. علاج. بُد.... مخفف چاره. ( برهان ). رجوع به «چاره » شود :
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار.ابوشکور بلخی.چه چار است واین کار را راه چیست ؟
که برکرد و ناکرد باید گریست.فردوسی.خردمند از خرد جوید همه چار