معنی کلمه پیکان در لغت نامه دهخدا
پیکان. [ پ َ / پ ِ ] ( اِ ) ج ِ پیک. رجوع به پیک شود :
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.منوچهری.پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.منوچهری.پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. ( تاریخ بیهقی ص 183 ).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.انوری [ در صفت سحاب ].
پیکان. [ پ َ/ پ ِ ] ( اِ ) نصل. معبله.حداة. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان که آهن بن نیزه است :
بپوشیده شد چشمه آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.دقیقی.بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.منجیک.تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.فردوسی.برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.فردوسی.زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.فردوسی.یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.فردوسی.که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.فردوسی.ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.فردوسی.که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.فردوسی.ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.فردوسی.همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.فردوسی.خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.فردوسی.