معنی کلمه پیک در لغت نامه دهخدا
پیک. [ پ َ ] ( اِخ )دهی جزء دهستان حوزه بخش زرند شهرستان ساوه. واقع در 18 هزارگزی خاور زرند، کنار راه ساوه به تهران. جلگه معتدل. دارای 1120 تن سکنه. آب آنجا از قنات شورو تلخ. آب خوردن آن از آب انبار و چند چشمه در یک فرسخی دارد. محصول آنجا غلات ، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و گلیم بافی. یک آب انبار باستانی و یک امامزاده در جنوب آبادی دارد. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ).
پیک. [ پ َ / پ ِ ] ( اِ ) ( از اوستائی پدیکا، لغةً بمعنی پیاده رونده و مجازاً قاصد ) کسی که مأمور رساندن بارها و نامه های پستی است از جایی بجایی. برید . فیج. ( منتهی الارب ). قاصد. مِرسال. ساعی. پروان. چاپار. نامه بر. پیام آور. ( شرفنامه ). رسول. پیامبر. چپر. فرستاده. سفیر. ( دستوراللغة ) ( دهار ). پست. اولاغ. خبر بر. ( شرفنامه ). ج ، پیکان : صاحب آنندراج گوید: پیک جماعه معروف مرکب از پی بمعنی قدم و کاف نسبت ، چرا که این مردم را بیشتر سر و کار به پای باشد و در هندی اصلی پایک مطلق پیاده را گویند و پیک و پایک هر چند که من حیث الماده یکی است لیکن من حیث الاستعمال بینهما نسبت عموم و خصوص است همچنان که در میان پیک و پیاده - انتهی. الفیج ، رسول السلطان علی رجلیه. ( المعرب جوالیقی ص 243 ) :
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر.فرخی.گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.منوچهری.چو پیک و مرد رام از در درآمد
طراقی از دل ویسه برآمد.فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).چو آمد نامه دایه بشهرو
بنامه در سخنها دید نیکو
بمژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زر و گهر داد.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).بهر جای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد. ( تاریخ سیستان ). دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده اند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ). ما در این حدیث بودیم که پیکی دررسید. ( تاریخ بیهقی ص 632 ). سه پیک در رسیدند از منهیان که بر خصمان بودند با ملطفها در یک وقت. ( تاریخ بیهقی ص 642 ).