معنی کلمه پیچنده در لغت نامه دهخدا
چو دست کمندافکنان روزگار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.اسدی ( گرشاسب نامه ).دلیران شمشیرزن بیشمار
بمردم گزایی چو پیچنده مار.نظامی. || با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج : و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود.( نوروزنامه ). || گرداننده. چرخاننده :
سخنگوی هرچار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر.اسدی ( گرشاسب نامه ). || پیچان از دردی و رنجی :
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن.فرخی.- پیچنده اسپ . چابک سوار. فارِس. در کار سواری ماهر :
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسپ.فردوسی.