معنی کلمه پیوند در لغت نامه دهخدا
پیوند. [ پ َ / پ ِ وَ ] ( اِ ) خویش و تبار. ( برهان ). خویشاوند. قوم. نزدیک نسبی. خاندان. دوده. خویش نسبی. نسب. عشیرت. کس :
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
فراوان به ره رنج برداشتی.فردوسی.چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
ره سیستان را گرفتند پیش.فردوسی.مرا دخترانند مانند تو
ز تخم توو پاک پیوند تو.فردوسی.که کس را به سان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست.فردوسی.نبیره فریدون و پیوند شاه
که هم تاج دارند و هم جایگاه.فردوسی.نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من.فردوسی.کنون زو گذشتی بفرزند خویش
رسیدی به آزار پیوند خویش.فردوسی.بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش.فردوسی.جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست.فردوسی.که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بروپاک پیوند خویش.فردوسی.گسسته شد از خویش و پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی.فردوسی.همی داشتش همچو پیوند خویش
جدائی نکردش ز فرزند خویش.فردوسی.پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چوپیوند فرزند پیوند نیست.فردوسی.تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش.فردوسی.ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دارمت یار بس.فردوسی.دگر پور من جهن پیوند تو
که ساید به زاری همی بند تو.فردوسی.وزان پس گرامی دو فرزند را
بیاورد خویشان و پیوند را.فردوسی.ز بهر بروبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوندخویش.فردوسی.به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من.فردوسی.همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پر شتاب.