معنی کلمه پیوستن در لغت نامه دهخدا
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه در هم شکست.فردوسی.وگرم بکْشی بر کشتن تو خندم
من بچرخشت تن خویش بپیوندم.منوچهری.خدنگ چار پر بر باره پیوست
چو برقی تیز رو بگشادش از دست.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).به مهر اندر مپیوند آشنائی
مبر بر من گمان بیوفائی.( ویس ورامین ).مانک.... بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123 ). نخست خطبه خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست ، آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. ( تاریخ بیهقی ).
بدو داد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش.اسدی.بنگر پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر بگسستی آنچه گفتت بگسل.ناصرخسرو.اکنون وقت آمد که باز گردی و رخت دربندی و روح خود با روح پدر خود پیوندی. ( قصص الانبیاء ص 86 ).
دل اندر بند جان نتوان بوصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان بدرگاه خدا رفتن.خاقانی.چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند.خاقانی.شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست.نظامی.جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگ بگسسته را.مولوی.جان خود را که در جهان بستی
بزر و سیم و خانه پیوستی.؟در حال صاعقه و بارانی آمد که تیر در کمان نتوانستند پیوست. ( تاریخ طبرستان ). عصب ؛ پیوستن و ضمیمه کردن. ( منتهی الارب ). || افزودن. ملحق کردن : گفت من چیز دیگر بر این پیوندم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101 ). || واصل شدن. متصل شدن. درآمدن در. ( مقابل گسستن ). اتصال یافتن. بهم شدن. ( آنندراج ). ملحق شدن. الحاق به. لحوق به. لحق به. واصل گشتن. وِصال ( دهار ) :