معنی کلمه پیغمبری در لغت نامه دهخدا
نشست اندرایران به پیغمبری
بکاری چنان یافه و سرسری.دقیقی.یکی پیر پیش آمدش سرسری
بایران بدعوی پیغمبری.دقیقی.بزابلستان شد به پیغمبری.
که نفرین کند بر بت آزری.دقیقی.که نپسندد او را [زرتشت را] به پیغمبری.
سر اندر نیارد بفرمانبری.دقیقی.ز چین نزد شاپور شد بارخواست
به پیغمبری شاه را یارخواست.فردوسی.چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری.فردوسی.ببرد( محمد «ص » ) از همه گوی پیغمبری
که با او کسی را نبد برتری.اسدی.سر علمها علم دین ست کان
مثل میوه باغ پیغمبری ست.ناصرخسرو.بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.ناصرخسرو.عدل کن زآنکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل.سنائی.سر ز هوا تافتن از سروری ست
ترک هوا قوت پیغمبری ست.نظامی.شنیدم که مانی بصورتگری
ز ری سوی چین شد به پیغمبری.نظامی.چندین هزار سکه به پیغمبری زدند
اول بنام آدم و خاتم بمصطفی.سعدی. || فرستادگی. پیام آوری. قاصدی :
هماناکز ایران یکی لشکری.
سوی ما بیامد به پیغمبری.فردوسی.کزین پس بیائی به پیغمبری
ترا خاک داند که اسکندری.فردوسی.چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری.فردوسی.شوم پیش دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر و انگشتری.فردوسی.به پیغمبری رنج بردم بسی
نپرسید از این باره از من کسی.فردوسی.