معنی کلمه پیزی در لغت نامه دهخدا
تو خواه راضی باش ای رفیق و خواه مباش
قضاست آن کِت وارونه می کند پیزی.قائم مقام ( از انجمن آرا ).- پیزی کسی را جا کردن ؛ کارهای او را که بعلت نادانی یا کاهلی نتواند کرد بجای او کردن.
- کون و پیزی کاری داشتن یا نداشتن ؛ قوه اقدام و هم پشت کار و تعقیب آن کار داشتن یا نداشتن. همت انجام و حوصله اتمام آن داشتن یا نداشتن. عاطل و بیکاره بودن یا نبودن.
|| ( تعبیری مثلی ) شجاعت. دلاوری ؛ رستم صولت و افندی پیزی ؛ با صورتی حاکی از دلاوری و سیرتی جبان و ترسنده. افندی پیزی ؛ سخت جبان ؛ آنکه بصورت شجاع و دلیر نماید لیکن گاه جنگ بددل و جبان باشد. و از افندی اینجا مراد سربازهای ترکست که بقول اسدی :
که ترکان بصورت پریچهره اند
بجنگ اندرون پاک بی بهره اند.
|| تکمه بواسیر.