معنی کلمه پیری در لغت نامه دهخدا
جوان تاش پیری نیاید بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.ابوشکور.همه چیز پیری پذیرد بدان
مگر دوستی کان بود جاودان.ابوشکور.پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی کوش با شکافه غوش.کسایی.برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.کسایی.پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فروفشاند کرف سیه بسیم
من باز برفشاندم سیم زده بکرف.کسائی.ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو بر خفته فتدناگه کرنجو.فرالاوی.جوانی که جانش بخواهد برید
کجا میتواند به پیری رسید.فردوسی.چو برشصت شد سالیان قباد
نبد روز پیری هم از مرگ شاد.فردوسی.ز جای پرستش به آوردگاه
بشد [ لهراسب ] برنهاد آن کیانی کلاه.
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزه گاوپیکر بدست.فردوسی.ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندرآمد بخواب.فردوسی.هنوز ای پسر گاه آرایش است
نه هنگام پیری و بخشایش است.فردوسی.جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه موی گشته سپید.فردوسی.گر بجوانی و به پیریستی
پیر بمردی و جوان زیستی.عسجدی.همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.لبیبی.نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست بطبع من در خوابی و بیداری.منوچهری.گر بنزد تو بپیریست بزرگی ، سوی من
جز علی نیست بنایب نه حکیم و نه کبیر.ناصرخسرو.وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.ناصرخسرو.پیری ای خواجه یکی خانه تنگست که من
در او را نه همی یابم هر سو که دوم.ناصرخسرو.چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب.