معنی کلمه پیروزه در لغت نامه دهخدا
یکی جامه شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.فردوسی.یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.فردوسی.چنان بد که یکروز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج.فردوسی.نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه.فردوسی.همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت پیروزه بر سان نیل.فردوسی.سدیگر فرستادن تخت عاج
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج.فردوسی.نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج.فردوسی.یکی تخت بر کوهه ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.فردوسی.همان تخت [ طاقدیس ] پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.فردوسی.همان شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.فردوسی.در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.فردوسی.سه دختر بر او نشسته چو عاج
بسر برنهاده ز پیروزه تاج.فردوسی.و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150 ). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین ، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. ( تاریخ بیهقی ). باده پیروزه نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. ( تاریخ بیهقی ). بدشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. ( تاریخ بیهقی ص 282 ).
بلاله بدل کرد گردون بنفشه