معنی کلمه پیروز در لغت نامه دهخدا
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.رودکی.اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.رودکی.اگر دشت کین آمد و جنگ سخت
بود یار یزدان و پیروز بخت.فردوسی.چو ایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی بر ایشان بجنگ.فردوسی.بسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نهاد.فردوسی.چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت.فردوسی.بسی رزمشان رفت با کک ، یلان
نگشتند پیروز خردو کلان.فردوسی.چو پیروز گشتند، از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه.فردوسی.شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.فردوسی.چنین داستان آمد از موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان.فردوسی.خداوند تاج و خداوند تخت
جهاندار و پیروز و بیداربخت.فردوسی.که بر هفت کشور منم پادشا
بهر جای پیروز و فرمانروا.فردوسی.چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید.فردوسی.به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.فردوسی.جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست.فردوسی.مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان اندر آمد بخاک.فردوسی.که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا.فردوسی.چو داد از تن خویشتن دادمرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد.فردوسی.بهر کار بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد.فردوسی.چو پیروز گشتی بزرگی نمای
بهر نیکیی نیکیی برفزای.فردوسی.شنید این سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامورشهریار.فردوسی.چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار.