پیرزن

معنی کلمه پیرزن در لغت نامه دهخدا

پیرزن. [ زَ ] ( اِ مرکب ) زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد :
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.ابوشکور.سبک پیرزن سوی خانه [چاکر] دوید
برهنه به اندام او درمخید.ابوشکور.اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن [گنده پیر] از خانه بیرون شد به ترب.رودکی.چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.فردوسی.بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت.فردوسی.یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیده اخترست.فردوسی.جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.عسجدی.شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.منوچهری.این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش.ناصرخسرو.چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش.ناصرخسرو.بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان.اسماعیل رشیدی.انگار خروس پیرزن را
بر پایه نردبان ببینم.خاقانی.این پیرزن ز دانه دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش.خاقانی.تا همان پیرزن دوا بشناخت.
پیرزن وار از دوا بنواخت.نظامی.گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.نظامی.پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت.نظامی.کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.نظامی.وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.نظامی.پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.سعدی.نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.سعدی.خرابی کندمرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن.سعدی.پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.سعدی.چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.

معنی کلمه پیرزن در فرهنگ عمید

زن پیر، زن سال خورده.

معنی کلمه پیرزن در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- زن سالخورده پیر زال عجوزه مقابل پیرمرد : یکی پیر زن مایه دار ایدراست که گویی مگر دید. اختر است . ( شا. بخ ۲۶۷ : ۸ )

جملاتی از کاربرد کلمه پیرزن

بود سلطان در آن زمان مشغول سخنِ پیرزن نکرد قبول
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
در زنگبار پیرزنی چون کند خضاب ؟ ماند بنفشه نیز بدان موی پیرزن
چون مدتی برآمد شبی احمد بیامد سری خادم را گفت: برو و پیرزن را خبر ده. پس سری احمد را دید زردروی شده و نزار گشته و بالای سرش دوتا گشته.
برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی قضا به پیرزن آنرا فروختست گران
بکل آن پیرزن دادست اقرار ترا در ره بهر جزویست انکار
روند داستان به گفتگوی خیالی این چهار نفر با پیرزن در جریان شبی می‌گذرد که او خیال می‌کند فردا به سراغش خواهند آمد.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است نشود مرد خردمند خریدارش