معنی کلمه پیرانه سر در لغت نامه دهخدا
پسر را بکشتم به پیرانه سر
بریده پی و بیخ آن نامور.فردوسی.گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن بایدکز مرگ نشان یابی و دسته.کسایی.و پیرانه سر دین پدران و اجداد خویش بجای بگذارم. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
بپند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم.سوزنی.گرچه همچون زال زر پیری بطفلی دیده ام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده ام.خاقانی.سراسیمه چون صرعیانست کز خود
به پیرانه سر ام صبیان نماید.خاقانی.در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک بدبستان نو نشست.خاقانی.از خلق یوسفیست به پیرانه سر جهان
پیرایه جمال زلیخا برافکند.خاقانی.سفیدروی ازل مصطفاست کز شرفش
سیاه گشت بپیرانه سرسر دینا.خاقانی.پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر، رونق فصل شباب.خاقانی.به پیرانه سر گنبد لاجورد
بضحاک و جمشید بین تا چه کرد.نظامی.مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرانه سر بد بود نیستی.نظامی.من تن بقضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم بکتاب.سعدی.سخن درازمکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنائی.سعدی.پیر بودم ز جفای فلک و دور زمان
باز پیرانه سرم بخت جوان بازآمد.سعدی.عشق پیرانه سر از من عجبت می آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر.سعدی.شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.سعدی.برست آنکه در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد.سعدی.شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.سعدی.پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد