معنی کلمه پیر در لغت نامه دهخدا
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان.رودکی.شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.رودکی.داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت.
برهاناد ازوایزد دادار مرا.رودکی.من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.فرالاوی.برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.فردوسی.همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان.فردوسی.توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.فردوسی.در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.فردوسی.براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.فردوسی.کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.فردوسی.برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای.فردوسی.کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت.فردوسی.اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.فردوسی.چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.فردوسی.بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.فردوسی.نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.فردوسی.چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان.فردوسی.بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.فردوسی.مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.فردوسی.پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.منجیک.سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.کسائی.