معنی کلمه پیازی در لغت نامه دهخدا
- اشک پیازی ؛ اشک خونین :
تا چشم تو آراسته سرمه ناز است
از دیده عشاق دهد اشک پیازی.علی خراسانی.- پوست پیازی ؛ سخت بی دوام و نازک. رجوع به پوست شود.
- لعل پیازی ؛ پیازکی. نوعی گوهر. نوعی لعل قیمتی. ( برهان ) :
اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی
تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر.رضی نیشابوری.دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش.خاقانی.|| ( اِ ) نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند. ( برهان ).پیازکی. || جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند. ( فرهنگ نظام ).
پیازی. ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 19 هزارگزی باختر فریمان و 8 هزارگزی باختر شوسه عمومی مشهد بفریمان. دامنه ، معتدل. دارای 8 تن سکنه. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).