پژمان

معنی کلمه پژمان در لغت نامه دهخدا

پژمان. [ پ َ / پ ُ / پ ِ ] ( ص ) مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت.( بهار عجم از غیاث اللغات ). و این دعوی بر اساسی نیست. پژمرده. افسرده. غمناک. غمنده. غمگین. مغموم. ازغم فروپژمرده. اندوهگین. اندوهگن. اندوهناک. بی رونق. دژم. اَسی. ( نصاب الصبیان ). آس. اسیان :
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری ( از اسدی در نسخه خطی لغت نامه اسدی ).
از این هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی.فردوسی.چنان چون فرستاده پژمان شود
ز دیدارتان سخت ترسان شود.فردوسی.بدان ملک فرمانت هزمان روان
که دشمنت را دوست پژمان روان.
اسدی ( گرشاسب نامه نسخه خطی مؤلف ص 360 ).
همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی
اگر دیدی بصف دشمنان سام نریمانش.ناصرخسرو.حمل سرود نوا شد [ کذا ] بمن همی شب و روز
چنانکه بختم از او گشت رنجه و پژمان.مسعودسعد.گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم
گه ز عشق خانمان چون غافلان پژمان شویم.سنائی.در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو پژمان است.سوزنی.تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان.سوزنی.در انتظار عهد شب قدر زلف تو
پژمان تر از چراغ به روزم زمان زمان.سیف اسفرنگ ( از فرهنگ جهانگیری ).|| پشیمان. || ناامید. || مخمور. ( برهان قاطع ). رجوع به بی پژمان شود.

معنی کلمه پژمان در فرهنگ معین

(پِ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - افسرده ، اندوهگین . ۲ - پشیمان . ۳ - ناامید.

معنی کلمه پژمان در فرهنگ عمید

۱. اندوهگین، افسرده، پژمرده، ملول، دل تنگ.
۲. پشیمان.

معنی کلمه پژمان در فرهنگ فارسی

اندوهگین، افسرده، پژمرده، ملول، دلتنگ، پشیمان
( صفت ) ۱- افسرده غمناک اندوهگین . ۲- پشیمان ۳- نا امید . ۴- مخمور . ۵- متوحش . ۶- متنفر .

معنی کلمه پژمان در فرهنگ اسم ها

اسم: پژمان (پسر) (فارسی) (تلفظ: pežmān) (فارسی: پِژمان) (انگلیسی: pezhman)
معنی: غمگین، دل تنگ، نا امید، افسرده، پشیمان، متنفر، متوحش، ( اَعلام ) پژمان [حسین پژمان بختیاری] ادیب و شاعر معاصر

معنی کلمه پژمان در ویکی واژه

افسرده، اندوهگین.
پشیمان.
ناامید.

جملاتی از کاربرد کلمه پژمان

او با زبان من نه خود او گوید من زین خودی نژندم و پژمانم
دلی آشفته دارم سخت پژمان چومشکین طره جانان پریشان
بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
از نکهت تو بزم عید خرم از هیبت تو قوم عاد پژمان
یکی چون زر همی شادی فزاید طبع پژمان را یکی چون می همی رامش نماید جان غمگین را
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
ولیکن باز پژمانست ازو نادان‌ که ناساید جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم گفت از پی آنکه تو تنی من جانم
ملک حیران که این داور زند آیا کدامین در دول پژمان که این لشکر چمد آیا کدامین سو