معنی کلمه پوینده در لغت نامه دهخدا
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچه دانست و دید و شنید.فردوسی.تو را ای پدر من یکی بنده ام
همه بآرزوی تو پوینده ام.فردوسی.چوپوینده در زابلستان رسید
سراینده نزدیک دستان رسید.فردوسی.چو نامه بمهر اندر آورد گفت
که پوینده را آفرین باد جفت.فردوسی.برانگیخت آن رخش پوینده را
همی جست آن جنگجوینده را.فردوسی.زمین سم اسب ورا بنده بود
به رایش فلک نیز پوینده بود.فردوسی.تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست.فردوسی.بفرمود تا مرد پوینده تفت
سوی کلبه مرد نخّاس رفت.فردوسی.چو پوینده بشنید گفتار اوی
بگردید و آمد سوی نامجوی.فردوسی.اگر تخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی برنج.فردوسی.بگرد بیابان همی بنگرید
دو ترک اندرآن دشت پوینده دید.فردوسی.که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدم از کهان و مهان.فردوسی.بجنبید گودرز از جای خویش
بیاورد پوینده بالای خویش.فردوسی.بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست.اسدی.اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند.اسدی.همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم.لامعی.وآنکس که بخود فرونیامد
پوینده حق گزین شمارش.خاقانی.زره پوشان دریای شکن گیر
بفرق دشمنش پوینده چون تیر.نظامی.گنبد پوینده که پاینده نیست
جزبخلاف تو گراینده نیست.نظامی.نگویم چون اگر گوینده ای گفت
که من بیدارم ار پوینده ای خفت.نظامی.بچاره گری نآمد آن در بچنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ.نظامی.جهاندار چون دید کان آب و خاک
ز پوینده اسبان برآرد هلاک.نظامی.بدو هیچ پوینده را راه نیست