معنی کلمه پوست در لغت نامه دهخدا
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان. رودکی.چو پوست روبه بینی بخان واتگران
بدان که تهمت او دنبه بشدکار است ؟رودکی.سرخی خفجه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.رودکی.و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. ( تفسیر طبری ). و از این ناحیت ( سند ) پوست و چرم خیزد. ( حدود العالم ). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. ( حدود العالم ).
چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.خسروی.به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای.کسائی.تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته ، سفال.منجیک.همان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.فردوسی.که آشوب گیتی سراسر بدوست
بباید کشیدن سراپای پوست.فردوسی.چنین تا سه مه بود آویخته
همه پوست از تن فروریخته.فردوسی.کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.فردوسی.نبرّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان.فردوسی.ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.فرخی.نیاید ز دشمن به دل دوستی
و گر چند با او ز یک پوستی.اسدی.چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.خاقانی.صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان.خاقانی.دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت
وز درون غرقه خون گشت و خبر کس را نی.خاقانی.برده ام درپوست بوی دوست من