معنی کلمه پوست کنده در لغت نامه دهخدا
- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید ( آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب. || مسلوخ.
- گوسپند پوست کنده ؛ منسلخ.
|| کنایه است از رُک. بی پرده. صریح. واضح. آشکارا. فاش. برملا. روشن. بی کنایة. پوست بازکرده . راست و صاف. بی رودربایستی ( سخن یا گفتار ) :
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام.خاقانی.چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده.نظامی.- پوست کنده گفتن ؛ رک و بی پرده گفتن :
در حق سرتراش این حمام
سخن راست بنده میگویم
می کند پوست از سر مردم
سخن پوست کنده می گویم.برهان ابرقوهی.