پوست تخت.[ ت َ ] ( اِ مرکب ) پوست آش کرده که پشم آن نسترده باشند و درویشان آن را گاه نشستن و خفتن چون گستردنی وبساطی گسترند و گاه رفتن بر دوش افکنند و آن از پوست گوسفند و گاهی شیر و ببر و پلنگ باشد : اگر از فقر هوای تو بفرمان باشد پوست تخت تو کم از تخت سلیمانی نیست.تأثیر. || مجازاً، مقام درویش. || مسند. - پوست تخت ارشاد ؛ مسند ارشاد.
معنی کلمه پوست تخت در فرهنگ معین
(تَ ) (اِمر. ) پوست خشک شدة حیوانات به ویژه گوسفند که برای نشستن از آن استفاده می کنند.
معنی کلمه پوست تخت در فرهنگ عمید
پوست خشک شدۀ حیوانات به خصوص پوست گوسفند که مانند فرش زیر پا می اندازند.
معنی کلمه پوست تخت در فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- پوست آش کرده که پشم آنرا نسترده باشند و آنرا بهنگام نشستن و خفتن مانند فرش و بساط در زیر خود گستردن و بهنگام رفتن بر دوش افکنند و آن از پوست گوسفند و گاهی شیر و ببر و پلنگ باشد ( مخصوصا درویشان آنرا بکار برند ). ۲ - مقام دوریش . ۳- مسند پوست تخت ارشاد ( مسند ارشاد ) .
معنی کلمه پوست تخت در ویکی واژه
پوست خشک شدة حیوانات به ویژه گوسفند که برای نشستن از آن استفاده میکنند.
جملاتی از کاربرد کلمه پوست تخت
چرم گر امرد که او را هست دستی بر گشاد عاشقان را پوست تخته گرم کرد و آش داد
شود آن پوست تخته تختم باز گردد از خواب چشم بختم باز
کله کی و سریر جم اگر وفا ندارد چه غم ار ز پوست تخت وز نمد کلاه دارم
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
یکروزة پوست تختة فقر هرگز ندهم به تخت ایران
خدیو کشور آگاهیم به کسوت فقر کلاه کهکهی ام تاج و پوست تخت سریر
پوست تختی و سبویی و کتابی، شمعی پر کند چالهٔ درویشی و دارایی را
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
بر فرق، کلاهِ خاک راهی داریم در کشور پوست تخت شاهی داریم
گوئی از سوراخ بیحد پوست تخت کاوه است وان ذکر چوب علم وین خایه افریدون من