معنی کلمه پوزش در لغت نامه دهخدا
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کوشد و غفران.رودکی.گرایدونکه پوزش پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن.ابوشکور.از آن شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بیامد بر پادشا.فردوسی.از ایدر بپوزش بر شاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو.فردوسی.بپوزش بیامد بر شهریار
که ای از جهان بر شهان کامکار.فردوسی.بپوزش بنزدیک موبد شدند
همه راه جویان و بخرد شدند.فردوسی.بپوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان.فردوسی.بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش شه اندر شد او چاپلوس.فردوسی.بپوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پا و چشم ورا.فردوسی.دلیران ایران بماتم شدند
پر از غم بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این ایزدی کار بود
که را بود آهنگ جنگ فرود.فردوسی.بپوزش مگر کردگار جهان
بمن بر ببخشاید اندر زمان.فردوسی.بپوزش همه پیش نوذر شدند
سراسر به آیین کهتر شدند.فردوسی.بپوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.فردوسی.به خاقان یکی نامه ارژنگ وار
نبشتند پر بو و رنگ و نگار
بپوزش کز این کرده هستم بدرد
دلی پر پشیمانی و باد سرد.فردوسی.به خرّاد گفت ای رد رادمرد
برنجی دگر گرد پوزش مگرد.فردوسی.بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن.فردوسی.بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان بگفتار خویش آورم.فردوسی.برآید بکام تو این کار زود
چو بشنیدسیندخت پوزش نمود.فردوسی.بر زال زر پوزش آراستند
زبانها بلابه بپیراستند.فردوسی.برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین.فردوسی.بزد اسپ از پیش چندان سپاه
بیامد بپوزش بنزدیک شاه.