معنی کلمه پود در لغت نامه دهخدا
بیامُختشان رشتن و تافتن
به تاراندرون پود را بافتن.فردوسی.ببارید از آن ابر تاریک برف
زمین شد پر از برف و بادی شگرف
هوا پود شد برف چون تار گشت
سپهدار [اسفندیار] از آن کار بیچار گشت.فردوسی.چو خسرو بر آنگونه بر، کار دید
فلک پود دید و زمین تار دید
به یزدان همی گفت بر پهلوی
که از برتران پاک برتر توی.فردوسی.چو او تخت پر مایه بدرود کرد
خرد تار و مهر مرا پود کرد.فردوسی.ز یزدان و از ما بر آنکس درود
که تارش خرد باشد و داد پود.فردوسی.گلها کشیده اند بسر بر کبودها
نه تارها پدید بر آنها نه پودها.منوچهری.هر یکی را درخور خدمت ثیابی داد خوب
خلعتی کورا بزرگی پود پود و فخر تار.فرخی.لباس جاه تو بادش همیشه
ز دولت پود و از اقبال تاره.( از لغت نامه اسدی ).خدایگانا چون جامه ایست شهر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
( ابوحنیفه اسکافی از بیهقی چ ادیب ص 281 ).
به حُلَّه دین حق در پود تنزیل
به ایشان بافت از تأویل تاری.ناصرخسرو.من نپسندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی به تار مرا.ناصرخسرو.نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش.ناصرخسرو.میوه او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامه او را نه هیچ پود و نه تار است.ناصرخسرو.تنت چو پیرهنی بود جانْت را و کنون
همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود.ناصرخسرو.اندر او پود علم ونیکی باف
کومر این هر دو پود را تار است.ناصرخسرو.