معنی کلمه پنهان در لغت نامه دهخدا
کسی را فرستاد [سودابه ] نزدیک اوی
که پنهان سیاوش را رو بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان.فردوسی.بفرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصر نژاد
از آن چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز پنهان و بس.فردوسی.نیارست رفتنش در پیش روی
ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی.فردوسی.بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان.فردوسی.پس آن نامه پنهان بخواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد.فردوسی.کنون اندر آرام شاهان روید
وز این لشکر خویش پنهان روید.فردوسی.گوئی اندر دل پنهانت همی دارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی.منوچهری.هجا کرده است پنهان شاعران را
قریع آن کور ملعون چشم گشته.عسجدی.ز پنهان مردم بدل ترس دار
که پنهان مردم برون ز آشکار.اسدی.ز زخمش [روزگار] همه خستگانیم زار
بود زخم پنهان و درد آشکار.
اسدی ( گرشاسبنامه نسخه خطی مؤلف ص 160 ).
گویند که پنهان جواب نامه رسول نوشت که گویم به رسالت تو، و لکن از بیم ملک خویش نمیتوانم مسلمان شدن. ( قصص الانبیاء ص 225 ). بسیار بار چیزها خواستی پنهان. ( تاریخ بیهقی ص 107 ). و پنهان ازپدر شراب میخورد. ( تاریخ بیهقی ص 116 ).
مرا بنمود حاضر هر دو عالم
بیکجا در تنم پیدا و پنهان.ناصرخسرو.بیدار کرد ما را بیداری
پنهان زبیم مستان بنهفته.ناصرخسرو.به آشکار بدَم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من زآشکار و پنهانم.سوزنی.خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان.نظامی.آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من.خاقانی.به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا میگریزم.