معنی کلمه پلیدی در لغت نامه دهخدا
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار .بهرامی.خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.عنصری.چون ابرهه رفت آن خانه را بیند آنجا نجاست را دید گفت کرا زهره آن بود که این پلیدی کرده است. ( قصص الانبیاء ص 213 ). ( زحل دلالت کند بر )... رود کانی و پیشیارو پلیدی. ( التفهیم ).
این خورد گردد پلیدی زو جدا
و آن خورد گردد همه نور خدا.مولوی.پلیدی کند گربه در جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد بخاک.سعدی.خُرء؛ پلیدی مردم و ستور و جز آن. خروءَة؛ ریدن و پلیدی انداختن. خَرء؛ ریدن و پلیدی انداختن. خراءة؛ ریدن و پلیدی انداختن.صصص الصبی ؛ حدث کودک و پلیدی آن. خنوة؛ پلیدی مردم و ستور و جز آن. طَثَاءَ طَثاءَ؛ پلیدی افکند. سلح سلحاً؛ سرگین کرد. مَتزَ بسَلِحه ِ متزاً؛ پلیدی انداخت. مَتح َ بسَلحه متحاً؛ پلیدی انداخت. طاف طوفاً؛ پلیدی انداخت. اطیاف ؛ پلیدی انداختن. لتاء؛ پلیدی انداختن. قعمصة؛ پلیدی انداختن یکبار. جَلاَّلة؛ ماده گاو پلیدی خوار و فی الحدیث ، نهی عن لبن الجلالة. مَتس ؛ پلیدی و سرگین انداختن. ققَّه و قَقَقَة؛ پلیدی کودک. قُعموص ؛ پلیدی مردم و جز آن. عُرّة؛ پلیدی مردم. عَفارَة؛ خبیثی و پلیدی. هجانة؛ خبیثی و پلیدی. عرّة؛ پلیدی شترمرغ و پرنده. فضع؛ پلیدی انداختن. جعس ؛ پلیدی مردم. جعموس ؛ پلیدی مردم و غیر آن. ( منتهی الارب ). || ( حامص ) فسق ( مجازاً ). خبث نفس. شر. بدکاری. تباه کاری. بدکرداری : دریغ-ا مسلم-انیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشد. [ احمدبن ابی داود درباره افشین گوید ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ).