معنی کلمه پلک در لغت نامه دهخدا
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لاله لال.فرخی [در صفت تذرو].بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.( از لغتنامه اسدی ).مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس.مسعودسعد.در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش.امیرخسرو دهلوی.تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پَلَک بود.امیرخسرو دهلوی ( از فرهنگ ضیاء ).پَلَک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندرفسون بجنباند.امیرخسرو دهلوی.سوزن پَلَکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی.امیرخسرو ( از فرهنگ نظام )نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست.امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ).پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب.سلمان ساوجی.بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب.سلمان ساوجی.وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان.واله هروی ( از آنندراج ).اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش.ملا شانی تکلو ( از آنندراج ).با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده.یغما ( از فرهنگ ضیاء ).دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست.؟اغضاء؛ پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). خنطر؛ عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. ( منتهی الارب ). احضام العین ؛ آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم. خفش ؛ علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غَطف ؛ دراز و دوتاشدگی پلک. ( منتهی الارب ). اشتار؛ پلک چشم واگردانیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). عَطف ؛ درازی پلک. جَرَب ؛ خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. ( منتهی الارب ). اغماض ؛ پلک چشم فراهم گرفتن. || مژگان چشم. موی مژه. ( غیاث اللغات ). || پلک بینی. از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک درفارسی بمعنی پرده بینی و پره آن هم هست. ( فرهنگ نظام ) . || آویخته. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ جهانگیری ). معلق.