معنی کلمه پل در لغت نامه دهخدا
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را بپی بسپرند.فردوسی.یکی پل بفرمود موبد دگر
بفرمان آن کودک تاجور.فردوسی.پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن.فردوسی.به ره بر هر آن پل که ویران بدید
رباطی که از کاردانان شنید.فردوسی.تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن پل کشید.فردوسی.یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر
پزانوش گفتا اگر هندسی
پلی سازی این را چنان چون رسی
که ما بازگردیم و این پل بجای
بماند بدانائی رهنمای
برش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه آید بکار
... چو این پل برآید سوی خان خویش
برو تازئی باش مهمان خویش.فردوسی.پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261 ).
مشو سوی رودی که نائی بدر
به یک ماه دیر آی و بر پل گذر.اسدی ( گرشاسب نامه نسخه مؤلف ص 16 ).رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین.ناصرخسرو.پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت وبگذار و خوش ازو بگذر.ناصرخسرو.همه آبها بزیر پل است.سنائی.بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست.امیرخسرو.دست طمع که پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آب روی خویش.صائب.پل بر زبر محیط قلزم بستن
راه گردش بچرخ انجم بستن.مشربا.چنین داد فرمان به خیل مغل
که بر روی جیحون ببستند پل.مولانا هاتفی ( از فرهنگ شعوری ).مژگان نیارم برهم نهادن
بر روی دریا بندد کسی پل.عماد ( از فرهنگ ضیاء ).ز پلها بر آن رود پیدا نشان
چو در تیره شب بر فلک کهکشان.