معنی کلمه پشکل در لغت نامه دهخدا
- پشکل برچین ؛ سخت بی سروپا. سخت فقیر و حقیر.
- پشکل به تنور کردن ؛ ( بمزاح ) پی درپی خوردن.
- پشکل ناک ؛ آلوده به پشکل : مُتدّمن ؛ آب پشکل ناک. ( منتهی الارب ).
- مثل پشکل ؛ سخت خُرد.
|| سخت بسیار. و نیز رجوع به پشک شود. || این کلمه با فعل انداختن صرف شود. بَعرْ. ذبول. ( منتهی الارب ).