معنی کلمه پسر در لغت نامه دهخدا
پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی.فردوسی.بخوردن نشستند با یکدگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر.فردوسی.کنون کارگر شدکه بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.فردوسی.پدر کشته گردد بدست پسر
پسر هم بدانسان بدست پدر.فردوسی.چنین گفت مر زال را ای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.فردوسی.چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کئی برنهاده بسر.فردوسی.خنک آن میر که در خانه آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.فرخی.پسر آن ملکی تو که بمردی بگشاد
ز عدن تا جروان و ز جروان تا ککری.فرخی.سوی پسر کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و نیکوئی. ( تاریخ بیهقی ). و پسر علی را و سرهنگ محسن را بمولتان فرستادند . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88 ). چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود. ( تاریخ بیهقی ).
که پسر بود دو، مر آدم را
مِه قابیل و کهترش هابیل.ناصرخسرو.فخر بر عالم ارواح وبر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است.ناصرخسرو.پسر گرچه کور است زین خانه دور
بچشم پدر شب چراغست و نور.
مذکار؛ زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. ( منتهی الارب ). اذکار؛ پسر زادن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). مُذکِر؛ زن که همه پسر زاید. اِطابَة؛ پسران نیک سیرت زادن. دعوة؛ بپسری خواندن. اِستلاطَة؛ پسر خواندن غیری را. التیاط؛ پسر خواندن کسی را. ( منتهی الارب ). || فرزند. طفل. صَبی . جوان. غلام. خطاب است به کودکی یا جوانی خواه پسر متکلم باشد یا پسر دیگری :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.رودکی.گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.اُترور؛ پسر خرد. کودک. طِشَّة؛ پسر خردسال. ( منتهی الارب ). || یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. عیسی. یکی از اقانیم ثلثه نزد نصاری. ابن.