معنی کلمه پرگار در لغت نامه دهخدا
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.فردوسی.اگر راست گفتار گرسیوز است
ز پرگار بهره مرا مرکز است.فردوسی.چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.فردوسی.به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.فردوسی.هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست
پیش دل او تنگتر از نقطه پرگار.فرخی.نماز شام پدید آید آفتاب ازدور
چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.فرخی.چونکه برهان همی بگوید راست
علم برهان چو خطّ پرگار است.ناصرخسرو.تو بپرگار خرد پیش روانم در
بی خطرتر ز یکی نقطه پرگاری.ناصرخسرو.که اندرعلم اشکال و مجسطی
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.ناصرخسرو.ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خطپرگار خویش.ناصرخسرو.چو نیست دانش پرگارخویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.ناصرخسرو.نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان.مسعودسعد.مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری.انوری.قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.انوری.پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم.خاقانی.همی کردند در عالم چو پرگار
پدیدآرنده خود را طلبکار.نظامی.کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی
که سرگردان بسی بودی چو پرگار.