معنی کلمه پرّ در لغت نامه دهخدا
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.رودکی.چنانکه مرغ هواپر و بال برهنجد
تو بر خلایق بر، پرّ مردمی برهنج.ابوشکور.چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه بندد و چال.شاه سار ( از فرهنگ اسدی ).چواین تخت بی شاه و بی تاج گشت
ز خون مرز چون پرّ درّاج گشت.فردوسی.که خرچنگ را نیست پر عقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب.فردوسی.ز مردم زمین دید چون پر زاغ
سیه چهره و چشمها چون چراغ.فردوسی.چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر.فردوسی.قلم بود که ز جائی بتو سخن گوید
که مرغ اگر ز سرش بگذرد بریزدپر.فرخی.دشمن خواجه به بال و پر خود مغروراست
که هلاک و اجل مورچه اندر پر اوست.فرخی.به نیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.فرخی.شب از حمله روز گردد ستوه
شود پرّزاغش چو پرّ خروه.عنصری.جغد که با باز و با کلنگان کوشد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.عسجدی.نگاه کن که بحیلت همی هلاک کنند
ز بهر پرّ نکو طاوسان پران را.ناصرخسرو.ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است.اخسیکتی.منطق ملک جهانها همت است
بال و پرّ مرغ جانها همت است.عطار.دشمن طاوس آمد پرّ او.مولوی.در لغت خوانده ام که پر ریش است
پیش دانشور لغت پرداز.جامی ( از شعوری ).تو پا می بینی و من پر طاوس.وحشی. || قُذّه و آن پری است که بر بن تیر تعبیه کنند تسریع حرکت را :
خدنگی برآورد دیگر چو آب
نهاده بر آن چار پر عقاب.فردوسی.ابی پر و پیکان یکی تیر کرد