جملاتی از کاربرد کلمه پروریده
راضی نیم به آن که به غیری نظر کنی زیرا که از برای خودت پروریده ام
به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را به بر
هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟ کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن؟
ای عشق پروریده تو را درکنارِ حسن وی رسته سر و قدِّ تو بر جویبارِ حسن
چو فرزندی پدر-مادر ندیده یتیمانه به لقمه پروریده
دریغ آن شه پروریده به ناز بشد روی او باب نادیده باز
خوابی خوش است اینکه شب دوش دیده ام دل را به یاد دوست به جان پروریده ام