معنی کلمه پرورده در لغت نامه دهخدا
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پرورده خویش پرکین بود.فردوسی.چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد و پرورده خویش کشت.فردوسی.چنین گفت کاین چرخ ناسازگار
نه پرورده داند نه پروردگار.فردوسی.نبینید کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.فردوسی.جهانا ندانم چرا پروری
که پرورده خویش را بشکری.فردوسی.چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد زپرورده خویش مهر.فردوسی.جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.فردوسی.ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود بی گنه کشته چون یزدگرد.فردوسی.بدو گفت پرورده پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن.فردوسی.نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.فردوسی.چو پرورده شهریاران بود
به رای افسر نامداران بود.فردوسی.که پرورده بت پرستان بدند
سراسیمه بر سان مستان بدند.فردوسی.ازیرا که پرورده پادشا
نباید که باشد جز از پارسا.فردوسی.ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ.فردوسی.سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آئین بزم.فردوسی.پسر کو بنزدیک تو هست خوار
کنون هست پرورده کردگار.فردوسی.به رنج از کجا بازماند سپاه
که هستند پرورده پادشاه.فردوسی.همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.فردوسی.سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.سعدی.یکی بچه گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.سعدی.که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.سعدی.میازار پرورده خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن.سعدی.ندیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر.سعدی ( بوستان ).