معنی کلمه پرواری در لغت نامه دهخدا
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوّار
عهدنامه وفات زیر پر است
گنج نامه بقات در منقار
دانه از خوشه فلک خوردی
که بپروار رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پرواری
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار.خاقانی.چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است.شیخ عطار.اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان نه گاو پرواری.سعدی ( گلستان ).
پرواری. [ پ َرْ ] ( اِخ ) قضائی در ناحیت جنوب شرقی سنجاق سعرد از ولایت بتلیس حاوی سه ناحیه دشکوتان ، زیرقی و دیرکول و مرکب است از 60 قریه. ( قاموس الاعلام ).