معنی کلمه پروا در لغت نامه دهخدا
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.امیرخسرو.سرّ این نکته مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد بسخن پروائی.حافظ.نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوشست.صائب.داد ما آن شوخ بی پروا نداد
بس که بی پرواست داد ما نداد.
نیست پروای عدم دل زده هستی را
از قفس مرغ به هرجا که رود بستان است.صائب.هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.کمالی.شکستگان ز حوادث غمی نمی دارند
که تخته پاره ز طوفان نمی کند پروا.وحید. || فراغت. فراغ. آرام. ( اسدی ). سکون. قرار :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.دقیقی.قمر ز قبضه شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.معزّی.از نهیبت ستاره بی آرام
در رکابت زمانه ناپروای.انوری.ربود چشم و رخ و زلف آن بت رعنا
یکی قرار و دوم طاقت و سوم پروا.مولوی ( ؟ ) ( از جهانگیری ).هر آن پروانه کو شمع ترا دید
شبش خوشتر ز روز آمد بسیما
همی پرّد بگرد شمع حسنت
بروز و شب نگیرد هیچ پروا.مولوی ( از جهانگیری ). || اندیشه. توجه. التفات. هوی. سر. برگ. تذکر. بیاد آمدن. ( اوبهی ). رعایت جانب کسی. پرداختن به. قصد. عزم. ( برهان ) :
هر زمان گویی ز عشق من بجان پرداختی
این سخن باشد؟ مرا پروای جانست از غمت ؟.خاقانی.درویش نمی پرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت.حافظ.گفت [ رابعه ] اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.حافظ.سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میم نیست به کس پروائی.حافظ.بکوی عاشقان آی ار سر سودای ما داری