معنی کلمه پرنیان در لغت نامه دهخدا
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.رودکی.ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که از رکوع ترا بگسلد میان.خسروانی.ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.فردوسی.ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشت پر پرنیانی درفش.فردوسی.یکی نامه بنوشت کردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
نهاد آن خط خسرو [پرویز ] اندر میان
بپیچید بر نامه بر پرنیان.فردوسی.فرائین [ گراز ] چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
نشینم بشاهی همی سالیان
همه پوشش از خزّ و از پرنیان.فردوسی.یکی خیمه پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته.فردوسی.بزد دست بر جوشن اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار.فردوسی.چو سیصد شتر جامه چینیان
ز مخروط و مدهون و از پرنیان.فردوسی.درختی که پروردی آمد ببار
ببینی برش هم کنون در کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.فردوسی.غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد در برش.فردوسی.چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآردکوهسار.فرخی.گفت بر پرنیان ویشیده
طبل عطار شد پریشیده.عنصری.آینه دیدی بر آن گسترده مروارید خرد
ریزه الماس دیدی بافته بر پرنیان.عنصری.آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو...
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنا رنگ است و سرها را کند چون گندنا.قطران.ردای پرنیان گر می بدرّی
چرا منسوج کردی پرنیانت.