معنی کلمه پرستنده در لغت نامه دهخدا
گنهکار و افکندگان تواَند
پرستنده و بندگان تواند.فردوسی.پرستنده شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج.فردوسی.به آمل پرستندگان تواند
بساری همه بندگان تواند.فردوسی.همه گرد کن خواسته هرچه هست
پرستنده و جامه های نشست.فردوسی.اگر رای باشد ترا بنده است
بپیش تو اندر پرستنده است.فردوسی.بیاورد از آن پس دوصد گاو میش
پرستنده او همی راند پیش.فردوسی.بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه.فردوسی.پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو براه.فردوسی.بدو گفت شاپور کای ماهروی
چرا رنجه گشتی بدین گفت و گوی
که هستند با من پرستنده مرد
کزین چاه بن برکشند آب سرد...
پرستنده ای را بفرمود شاه
که بشتاب و زود آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان
چو آن دلودر چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت...
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این چرخ و دلو و رسن.فردوسی.چنین گفت رستم که با بخت تو [ کیخسرو ]
نترسد پرستنده تخت تو.فردوسی.وزان پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه.فردوسی.ز ماهرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم.فردوسی.سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ.فردوسی.یکی جام پر می بدست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر.فردوسی.تو ای پهلوان یل ارجمند
همی دست بگشای و دشمن ببند
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز بخت تو هرگز مبراد مهر.فردوسی.پرستنده کرم بد شست مرد
نپرداختی یکتن از کارکرد.فردوسی.گر ایدون که فرمان کنی با سپاه
به ایران خرامی بنزدیک شاه