معنی کلمه پرستش در لغت نامه دهخدا
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت وی کارمن گشت راست.فردوسی.اگر تاج ایران سپارد بمن
پرستش کنم چون بتان را شمن.فردوسی.گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی.فردوسی.چو شوئی ز بهر پرستش رخان
بمن بر جهان آفرین را بخوان.فردوسی.جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان.فردوسی.مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست.فردوسی.پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش.فردوسی.چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.فردوسی.همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست.فردوسی.سدیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت.فردوسی.خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب.فرخی.تأخیر نمیکند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن. ( تاریخ بیهقی ). || خدمتکاری. ( برهان ). خدمت. پرستاری :
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان بِرِنجست و شیر
بدستوری سرپرستان سه روز
مر او [ کرم هفتواد ] را بخوردن منم دلفروز...
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کاو را پرستش تو کن.فردوسی.برآرید کامش به نیکی تمام
پرستش کنیدش همه چون غلام.فردوسی.یکی باره تیزتک برنشست
میان را ز بهر پرستش ببست.فردوسی.اگر جان بتن خواهی و تن بجای
فرود آی و پیشم پرستش نمای.فردوسی.چو آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدارگیتی فروز
که بر تخت بنشست فرخنده کی [ کیخسرو ]
بچرخ بزرگی برافکنده پی
بخواند او سپاهش ز هر جایگاه
بدان تا نماید پرستش بشاه.فردوسی.بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پرورده شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی.فردوسی.