پردرد

معنی کلمه پردرد در لغت نامه دهخدا

پردرد. [ پ ُ دَ ] ( ص مرکب ) پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت :
چو بشنید سالار هاماوران
دلش گشت پردرد و سر شد گران.فردوسی.بشوتن ز رودابه پردرد شد
وز آن شیون او رخش زرد شد.فردوسی.یکی نامه بنوشت پرداغ و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد.فردوسی.ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پردردو رخساره زرد.فردوسی.برفتند یکسر به ایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه.فردوسی.رخ شهریار جهان زرد شد
زتیمار کبروی پردرد شد.فردوسی.از آن پیر پردرد شد روزبه
بپرسید و گفت از شما کیست مه.فردوسی.رخ شاه بهرام از آن زرد گشت
ز یزدان بترسید و پردرد گشت.فردوسی.سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پردرد از آن رهنمون.فردوسی.بدل برش اندیشه بسیار گشت
ز بهرام پردرد و تیمار گشت.فردوسی.دو شاه گرانمایه پردرد و کین
نهادند بر پشت پیلان دو زین.فردوسی.چو آگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین.فردوسی.ورا نامور هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.فردوسی.خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیره روان.فردوسی.یکی نامه بنوشت پرداغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.فردوسی.که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پردرد و سر پر ز کین.فردوسی.دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب.فردوسی.چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پردرد و رخسار زرد.فردوسی.چو بشنید خسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پردرد رزم کهن.فردوسی.دلش گشت پردرد و رخساره زرد
سواری گزید از دلیران مرد.فردوسی.که پردرد باشند مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد.فردوسی.چو آواز دادش ز فرشید ورد
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد.فردوسی.سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس پردرد و گریان شدند.فردوسی.

معنی کلمه پردرد در فرهنگ عمید

۱. دردمند، پرغم: دل پردرد.
۲. عضو دردناک.

معنی کلمه پردرد در فرهنگ فارسی

( صفت ) پراندوه

جملاتی از کاربرد کلمه پردرد

از دل پردرد و داغم زهره می بازد پلنگ پر بریزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه می‌کشیدی از دل پردرد آه
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بو طالب بر وی مشفق و مهربان بود، گفت ای چشم و چراغ من و ای میوه دل من، مرا طاقت نماند که ترا بدین صفت می‌بینم. اگر ترا غمی است، غم خویش با من بگوی، تا ترا درمان سازم، اگر مراد تو حشمت و ریاست است، قریش همه مطیع من‌اند. از ایشان ترا خدم و حشم سازم و اگر مراد تو توانگری است چندان که ترا اندیشه است مال بتو رسانم و گر خصمی داری بگوی تا بقوت خود از تو دفع کنم. ما را دل و جان از بهر تو بی‌قرار شد. رخسار تو را زرد می‌بینم و باطن پر درد. رخسارت زرد چراست و باطنت پردرد چراست؟
در کمینِ تو، بسی، عیب‌شماران هستند سینه، پردرد ز تو، کینه‌گذاران هستند
پس تلافی کرد یعنی رفت در عقد یزید تا بدرد آرد دل پردرد محنت‌زای تو
محرمی کو تا بگویم درد خویش درد جان زار غم پردرد خویش
مأوای غمت جز دل پردرد نباشد تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
گفتا: هاتفی آواز داد که: ای پیر زن خوش باش، که ما این پسر را در کار دل پردرد تو کردیم، و آن گه دانه شوق بر دام محبّت برای صید او بستیم. تا پیر زن درین اندیشه بود، جوان از خواب درآمد آشفته و سرگردان نعره همی کشید و همی گفت: این ربی این ربی؟ کجات جویم ای ماه دلستان، از کجا خوانم ای دلربای دوستان. این ربّی این ربی؟ ای مادر خدای من کو؟ دلگشای و رهنمای من کو؟ مرهم خستگی من کو؟ داروی درماندگی من کو؟ آه! کجا بدست آید امروز این چنین خراباتی، تا بغبار نعل قدم او تبرک گیریم، و آن را کحل دیده خویش سازیم! نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
بسا تاجداران ایران زمین که با لشکر آیند پردرد و کین