معنی کلمه پرتاب در لغت نامه دهخدا
حلقه جعدش پرتاب و گره
حلقه زلفش از آن تافته تر.فرخی.ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.اسدی. || پرگره.پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.فردوسی.ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.فردوسی. || بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب : نخی یا ابریشمی پرتاب. || خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.فردوسی.جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.فردوسی. || پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.فردوسی.- پرتاب کردن رخساره و روی ، پرتاب گشتن رخساره و روی ؛ سرخ شدن ، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.فردوسی.چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.فردوسی.|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد : لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. ( راحةالصدور راوندی ).
پرتاب. [ پ َ ] ( اِ ) تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. ( برهان ). مرّیخ. تیرپرتاب. ( ملخص اللغات حسن خطیب ) ( دهّار ) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله تو برکند بنیاد صد حصن حصین.جوهری زرگر.آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [ کذا ]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.قطران. || مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه :
میان دو لشکر دو پرتاب ماند