معنی کلمه پرت در لغت نامه دهخدا
پرت. [ پ ِ ] ( اِخ ) شهری در اِکُس ( اسکاتلند ) مرکز کنت نشینی به همین نام که در کنارتی واقع است با 35000 تن سکنه و کنت نشین پرت 125500 تن سکنه دارد.
پرت. [ پ َ ] ( ص ) در تداول عوام ، سخن ناروا و نا به وجه. چرند و پرند. پرت و پلا. ترت و پرت. || از راه به یکسو شو! بَرد! :
در زمانیشان بسازد تَرت و مَرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت !مولوی. || منحرف از صواب.
- از مرحله پرت بودن ؛ از موضوع سخن یا از حقیقت امر دور بودن.
- پرت افتادن ؛ دور و تنها افتادن : خانه شما پرت افتاده است.
- پرت شدن ( از جائی ) ؛ فرود افتادن از آن.
- پرت شدن حواس ؛ سهو کردن. از موضوع سخن دور افتادن به سهو. مشوش و مضطرب حواس شدن.
- پرت کردن ؛ فرود افکندن. پائین انداختن. هبوط دادن. هابط کردن. با سختی چیزی یا کسی را فرو افکندن از جائی بلند. بقوت افکندن چیزی دور از خود. پرانیدن. بقوت افکندن. انداختن :سنگ پرت کردن.
- پرت کردن حواس کسی را یا پرت کردن کسی را ؛ او را مشوش و مضطرب ساختن. به اشتباه افکندن. اغوا کردن.
- پرت گفتن ؛ پرت و پلا گفتن. ترت و پرت گفتن. هذیان گفتن ، ژاژ خائیدن. وِل گفتن. دَری وری گفتن. چرند و پرند گفتن. چرند اندر چرار گفتن. نسنجیده گفتن.