پراگنده
معنی کلمه پراگنده در فرهنگ معین
معنی کلمه پراگنده در فرهنگ فارسی
معنی کلمه پراگنده در ویکی واژه
شیفته، شوریده. مشهور، معروف.
جملاتی از کاربرد کلمه پراگنده
پراگنده گشتند گردان همه که گرگان ببینند روز دمه
پراگنده در پادشاهی سوار همانا که هستند سیصدهزار
توانگر کنم مرد درویش را پراگنده و مردم خویش را
پراگنده بر هر سویی خسته بود همه مرز پرکشته وبسته بود
بدو گفت بهرام آذرمهان که تخمی پراگندهای در جهان
پراگنده رزمی همی ساختند دلیران ز هر سوی همی تاختند
درفشان مهی بود بر زادسرو پراگنده بر ماه خون تذرو
همی گرد بر گرد او کنده کرد مر این مردمان را پراگنده کرد
پس چو همی واجب آید که اجسام فلک محکم و سخت است، تا چو همی بگردد پراگنده همی نشود؛ما جسمی تصور نتوانیم کو محکم و سخت باشد، و بجنبانیدن و گشتن پراگنده نباشد، الا آن جسمی زمینی باشد، از بهر آنک نه از جوهر آب و نة از جوهر هوا و نه از جوهر آتش ممکن نیست که چیزی یافتهاند که او بجنبانیدن پراکنده نشود.و جز این چهار جوهر خود دگر چیزی نیست. و چو بضرورت همی لازم آید که جواهر افالک سخت است، پس زمینی است، و چو زمینی (است) لازم آید که گرانست؛ و اگر گران نبودی نگشتی، بل میل بمرکز کردی و فرو گرایستی.
به داد و دهش دل نهاده ست شاه پراگنده بر گرد گیتی سپاه