معنی کلمه پدیدار در لغت نامه دهخدا
درفشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی
پدیدآر بیداری و زندگی.اسدی.
پدیدار. [ پ َ ] ( ص مرکب ) پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی. مشهود. هویدا. عیان. بارز. نمایان. روشن. واضح. طالع. مکشوف. منکشف. جلی : پدیدار کردن ؛ روشن ، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن ، معلوم ، معین ، مقرر کردن.
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش.فردوسی.به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.فردوسی.نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه قار بود.فردوسی.بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه.فردوسی.که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.فردوسی.نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی.فردوسی.دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.فرخی.چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ.اسدی.میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.اسدی.از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.ناصرخسرو.وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم ، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.ناصرخسرو.در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست.نظامی.تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.سعدی.چنین گویند دانایان هشیار