معنی کلمه پدید در لغت نامه دهخدا
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.رودکی.ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری.رودکی.چون بر پلی که آن رود راست برروی دریا پدید است. ( حدود العالم ).
رویش میان حله سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.عماره.کنون آن به آید که او در جهان
نباشد پدید آشکار ونهان.فردوسی.رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدید است اثر.فرخی.کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.فرخی.تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران.فرخی.ور بزرگی به فضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار.فرخی.ز هر که آید کاری دراو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.ابوحنیفه اسکافی.گهرهای گیتی بکار اندرند
ز گردون بگردان حصار اندرند...
به هریک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.اسدی.بشد ز ملت پورخلیل حمزه پدید
که بد بقوت اسلام احمد و حیدر.ناصرخسرو.فائده فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی.ادیب صابر.ای سربسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان.سوزنی.هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدّی کرد در جدّی رسید.مولوی.شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.سعدی. || ممتاز.مستثنی :
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنانکه بود بهنگام مصطفی حیدر.فرخی.ای به حرّی و بآزادگی از خلق پدید
چون گلستان شکفته ز سیه شورستان.فرخی.و رجوع به پدیدار شود.
- پدید بودن ؛ آشکار بودن. ظاهر بودن. پیدا بودن :
از لئیمان بطبع بی تائی
وز خسیسان بعقل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و بدل زُفتی.علی قرطاندکانی.