معنی کلمه پخته در لغت نامه دهخدا
عمری ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله.منجیک.یکی پای بریان ببرد از بره
همه پخته چیزی که بد یکسره.فردوسی.آن دیگ پخته بر جای است. ( تاریخ بیهقی ).
فرمان ترا چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان.ناصرخسرو.آنکه به طعام رفته بود زهر در آن پخته کرد. ( شاهد صادق ).
|| رسیده. یانع. نضیج. مقابل نارسیده ، خام.نرسیده ، کال ، نارس : برها و میوه هاء پخته در وی بکمال رسد. ( نوروزنامه ).
در باغ ایادیش بر اشجار مروّت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته.سوزنی. || مجرّب. آزموده. محتاط. سنجیده. فهمیده. وزین. گران سنگ. وزین الرأی. مُنتبه. عاقل. ضابط. لَبیب. که از افراط و تفریط اندیشه بیرون است. جاافتاده. دانسته. مُدَبّر. باتدبیر. نیک اندیشیده :
خام گفتی سخن ولیکن تو
نیستی پخته چون بگوئی خام.فرخی.و وی مردی پخته و عاقبت نگر است. ( تاریخ بیهقی ). این رسول از معتمدان درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه شده به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ). جواب داد که نیک آمد امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میبایدحاصل شود تا اینجا دیر نمانیم. ( تاریخ بیهقی ). با سواران پخته گزیده حمله افکندند. ( تاریخ بیهقی ).
ای پخته نگشته ز آتش عقل
امید تو بس خام می نماید.مسعودسعد.در زمانه ز هر چه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است.سنائی.بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.سعدی ( دیوان چ مصفا ص 609 ).نشود مرد پخته ، بی سفری
تا نکوشی نباشدت ظفری.اوحدی. || تمام. کامل.بی نقص چنانکه قولی و فعلی. نیک اندیشیده :
هیچ مردی تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آید خام.فرخی.در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند. ( تاریخ بیهقی ). تا بر کاری پخته از اینجا بازگردیم. ( تاریخ بیهقی ). به رسولی فرستاده آمد [ حصیری ] تا سلام و تحیت ما [ مسعود ] را اَطیبه و اَزکاه بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند، چون تمام کرده آید و پخته ، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. ( تاریخ بیهقی ). آن باید که چون اینجا بازرسی با کاری پخته بازگشته باشی. ( تاریخ بیهقی ).